صفحات

۶/۰۱/۱۳۸۸

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش​های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی​پایان شود بی​آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل​ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی​چون

چه دانم​های بسیار است لیکن من نمی​دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

۳ نظر:

صمد گفت...

انگار که محو شده ایم در زمان
انگار که اصلا زاده شنده ایم
انگار که اصلا وجود نداتشه ایم
...

صمد گفت...

انگار که محو شده ایم در زمان
انگار که اصلا زاده شنده ایم
انگار که اصلا وجود نداتشه ایم
...

آینده ما گفت...

به به...

ساخت سال 1388 مجمع دیوانگان.قدرت گرفته با بلاگر تبدیل شده به سیستم بلاگر توسط Deluxe Templates. طراحی شده بوسیله Masterplan. . بهینه شده برای سیستم فارسی مجتبی ستوده