
زیاد کار نمی کردم؛ وقتم برای تو بود؛ می بردمت تا جهان را ببینی؛ از دیوار چین و اهرام مصر گرفته تا سواحل برزیل؛ عیدها می بردمت شمال، یک ویلای جنگلی ساکت و آرام تا تنهاییمان را کسی آلوده نکند؛ شب ها موهایت را نوازش می کردم، برایت شعر می گفتم؛ ساز یاد می گرفتم و برایت می نواختم؛ صدایم هرچه بود تو دوست داشتی؛ خوشبخت می شدیم،
اگر من اخراج نمی شدم؛ اگر تو ترکم نمی کردی.
پی نوشت:
هنوز در لذت خواندن این داستان 150 کلمه ای هستم؛ دیدم کسی من را برای نوشتن داستان دعوت نمی کند گفتم خودم دست به کار شوم!

۱ نظر:
چه خوب بود! توقع آخرشو نداشتم..
ارسال یک نظر