آنقدر آرام وارد شدند که نفهمیدم کی تعدادشان از 100هزار نفر هم عبور کرد؛ طبقه دوم که پر شد دور تا دور طبقه به صورت فشرده تماشاگر ایستاده بود؛ امکان ندارد آزادی تا کنون چنین جمعیتی را به خود دیده باشد؛ اگر هم دیده، چنین آرامش عجیبی نداشته اند. حتی آغاز مسابقه نیز هیچ استرسی را به جمعیت وارد نکرد. همه آرام بودند. آرام آرام، تا کم کم شور مسابقه این آرامش را با خود برد.
شعارها بیش از هرچیز و مطابق معمول تحت تاثیر لیدرهای استادیوم بود؛ لیدرهایی که این بار به بلندگو هم مجهز شده بودند؛ البته طبقه دوم ورزشگاه باز هم مثل همیشه به حال خود رها شده بود و بکری خاصی داشت؛ با این حال این طبقه هم بیشتر از شعارهای طبقه پایین پیروی می کرد. تا اواخر نیمه اول تقریبا تمام شعارها منظم و در حمایت از تیم بود ولی نتیجه تساوی و بازی کسل کننده کم کم زمزمه های اعتراض را در گوشه و کنار پدید آورد و در نهایت کار به تشویق «علی کریمی» رسید. اما جو همچنان آرام بود.
با شروع نیمه دوم باز هم همه چیز منظم شد، شعارهای پراکنده حمایت از کریمی هم کاهش پیدا کرده بود تا اینکه گل اول را ایران به ثمر رساند. استادیوم منفجر شد؛ این انفجار شاید طبیعی به نظر برسد اما من می گویم این طور نبود؛ شاید شور و خوشحالی ابتدایی به مانند همیشه بود اما من ورزشگاه زیاد رفته ام، بازی های حساس تری را هم دیده ام و در دقایق حساس تری گل های هیجان انگیزتری را هم به یاد دارم؛ اما هیچ وقت چنین شادی عجیب و ممتدی را به خاطر نمی آورم. همان موقع به این فکر افتادم که این تنها یک گل نبوده است، اتفاق خاصی رخ داده؛ مردم چیزی بیشتر از برد در یک مسابقه فوتبال دیده اند و شادی فراتری حتی از شکست اعراب را تجربه می کنند؛ این مسئله واقعا جای تعمل داشت اما پایان بازی تردیدم را قطعیت بخشید!
دو گل؛ اولی بازی را به تساوی و ورزشگاه را به سکوت کشاند و دومی همه چیز را نابود کرد؛ شعارها تغییر کرده بودند؛ علی دایی از اوج آسمان به قهقهرا سقوط کرده بود؛ تصاویر احمدی نژاد ناپدید شدند؛ معلوم نبود تعداد آنان که در بهت و سکوت به سر می برند بیشتر است یا آنان که فریاد اعتراضشان به هوا بلند شده؛ هیچ چیز از هیچ منطقی پیروی نمی کرد؛ یکی فریاد می زد «ما منتظر سومیش هستیم»؛ اکثریت به «دایی» حمله می کردند؛ گروهی بازیکنان عربستان را تشویق می کردند؛ تعدادی در بحت و حیرت به سر می بردند؛ عده ای به قدم های شوم رییس جمهور نفرین می فرستادند و از همه عجیب تر، تعداد زیادی می خندیدند و شوخی می کردند!
خروج بیش از 100هزار تماشاچی روز شنبه، آرام ترین خروجی بود که در تاریخ حضورم در ورزشگاه به یاد دارم؛ تمام اعتراضات و فریادها در ورزشگاه باقی ماند و در راه های خروجی آرامشی سنگین حکم فرما شده بود؛ صحبت ها از بحث های در گوشی تجاوز نمی کرد؛ کسی عصبی به نظر نمی رسید؛ حتی همچنان تعداد زیادی مشغول شوخی بودند؛ هیچ شیشه ای شکسته نشد؛ شعارها، حتی علیه سرمربی تیم ملی نیز فراموش شده بودند؛ کسی با کس دیگر درگیر نشد؛ هیچ کس هیچ کس را هل نداد؛ آخرین تصاویری که به یاد دارم دست زدن ها و کمی هم رقصیدن های درون اتوبوس با چند آهنگی بود که از گوشی های تلفن پخش می شد؛ قضاوت ها در مورد بازی خیلی زود فراموش شدند و بحث های ورزشی دیگر ادامه پیدا نکردند.
***
نمی دانم تاثیر یک اتفاق کوتاه مدت است و یا به واقع تفسیر درستی است که گمان می کنم تاریخ سرزمین ما سرشار است از افراط ها و تفریط ها؛ سرشار است از کم تحملی ها و بی طاقتی ها. مردمی که زمانی در سایه امپراطوری هخامنشی بر جهانیان حکومت می کردند به محض بروز نارضایتی از این سلسله در برابر حمله یونانیان سر تسلیم فرود آوردند. ساسانیان را در دوره فساد حاکمیت مذهبی در برابر حمله اعراب تنها گذاشتند؛ تیغ تیز شمشیر مغول ها را به جانشینان خلیفه مسلمین ترجیح دادند و خفت تسلیم شدن در برابر محمود افغان را در برابر لذت انتقام از شاه سلطان حسین پذیرفتند. یک بار در برابر بیداد شاهان قاجار یکپارپه فریاد عدالت خانه و مشروطه سردادند و تنها چند سال بعد، خسته از ناآرامی های مشروطیت دوباره به سایه استبداد پناه بردند و رضاخان را ناجی کشور خواندند. آن گاه که کاسه صبرشان در برابر آخرین پادشاه لبریز شد به هیچ چیز کمتر از حمام های خون و اعدام های دسته جمعی رضایت ندادند و آنچنان واکنشی در برابر دستگاه سلطنت نشان دادند که حتی ظاهری مرتب و صورتی تراشیده را بر نتافتند! زمانی که گمان کردند مردی به عرصه انتخابات آمده که از جنسی متفاوت از کلیت حاکمیت موجود است با آرایی خیره کننده و افسانه ای بر جنبش اصلاحات مهر تایید زدند و در کمتر از یک دهه آنچنان از پیشرفت های گام به گام و تغییرات ناچیز کشور ناامید شدند که گویی سرنوشت خود و کشورشان را به بازی و شوخی گرفتند تا معجزه ای در هزاره سوم رقم بزنند.
اینها تصاویری بودند که در دقایق پایانی دیدار ایران و عربستان از مقابل چشم من عبور می کردند. درست در زمانی که علی دایی در کمتر از 10 دقیقه یک بار به عنوان یک قهرمان ملی مورد تشویق قرار گرفت و سپس به عنوان یک جنایت کار مورد خشم و غضب واقع شد. اما برای آرامش نهایی دلیل دیگری به ذهنم رسید؛ گویی موج افراط ها و تفریط ها بر ساحلی از سکوت و آرامش فرود آمده و دستخوش سکونی همیشگی شده است. سکونی از جنس تسلیم.
***
نزدیک به 12 سال پیش، در روزهایی مشابه تیم ملی فوتبال ایران دیداری حساس و حیاتی را در مقابل ژاپن واگزار کرد. برنده دیدار به صورت مستقیم به جام جهانی صعود می کرد و شاید تصور می شد که بازنده در مصاف با استرالیا شانسی نخواهد داشت. باخت ایران موضوع دور از انتظاری نبود اما واکنش عمومی مردم را کمتر کسی می توانست پیش بینی کند. آنچنان فضایی از امید و رضایت از عملکرد بازیکنان و کادر فنی وجود داشت که اگر کسی نتیجه را نمی دانست گمان می کرد یک پیروزی قاطع نصیب ایرانیها شده است. این شاید تنها نمونه ای از نوع خود باشد که تیم فوتبال ایران علی رغم واگذار کردن چنین دیدار حساسی مورد حمایت و رضایت عمومی قرار گرفته باشد. حمایتی که چندی بعد به حماسه ملبورن انجامید و دست آخر یک پیروزی ملی برای ایرانیان رقم خورد.
شاید یک کارشناس فوتبال تفاوت واکنش مردمی به نتیجه شکست در این دو دیدار تیم ملی را به نحوه عملکرد تیم در درون زمین نسبت دهد. شاید استدلال شود که ایران 12 سال پیش در برابر ژاپن علی رغم شکستی که متحمل شد بازی زیبا و تهاجمی ای را ارایه کرد که همین مسئله مورد توجه و تایید مردم قرار گرفت؛ اما در برابر عربستان، علاوه بر نتیجه پایانی، تیم ایران بازی ناامید کننده و ضعیفی را نیز به نمایش در آورد. اما من گمان نمی کنم که این تنها دلیل برای چنین اختلافی در واکنش عمومی باشد. من عامل اصلی را در بطن خود جامعه می بینم.
***
12 سال پیش جامعه ایرانی با هزاران امید قدم در راهی جدید گذاشته بود. راهی که خود و با دست و رای خود آن را پدید آورده بود. راهی سرشار از امیدواری به تغییر و خوش بینی به آینده. ایرانی سال 76 باور کرده بود که هرچند مشکلات بزرگ و موانع بسیارند، اما صبر، پایداری و اتحاد می تواند سلاحی باشد که هر رقیبی را از پای در می آورد. فضای جامعه ایران در سال های پایانی دهه هفتاد سرشار بود از امیدها و خوش بینی ها، رضایت ها و لبخندها، پایداری ها و صبوری ها؛ برای ایرانی اواخر دهه هفتاد هیچ چیز غیر ممکن نبود؛ کشورش دوباره متولد شده بود و قرار بود تا گام به گام رشد کند، همه چیز را دوباره بسازد و این بار «به میل نسل جوان خود». اما کابوسی فرا رسید که همه امیدها را به کام یاس کشاند.
دقیقا نمی دانم از چه زمانی؛ شاید بتوان به قول معروفی که نمی دانم از کیست (شاید ارنست همینگوی) گفت: «به مرور، اما ناگهانی»؛ آری؛ به مرور اما ناگهانی جامعه امیدوار ایرانی در منجلابی از سکون، رخوت، یاس و ناامیدی فرو رفت. حقارت های یکی پس از دیگری از راه می رسیدند؛ جامعه جهانی حقارت ملی را به ما تحمیل می کرد؛ سران کشورها از پذیرش رییس جمهور کشور ما سر باز می زدند؛ جوامع متمدن ما را به ریشخند و تمسخر گرفته بودند؛ حتی کشورهای کوچکی چون امارات نیز به خود اجازه می دادند احساسات ملی ما را به بازی بگیرند. در داخل کشور نیز اوضاع بهتری وجود نداشت. شما حتی در خیابان نیز مورد تحقیر قرار می گرفتید؛ به خاطر طرز پوششتان مورد هجمه، ضرب و شتم و بازداشت نیروهای امنیتی قرار می گیرید؛ تصاویر برخوردهای تحقیرآمیز با شما و همنوعانتان همه جا منتشر می شدند و رسانه های دولتی از آنها با افتخار یاد می کردند. تبعیض ها هر روز عریان تر و رسمی تر اعمال می شدند. تبعیض های جنسیتی(1)؛ تبعیض های مذهبی(2) و عقیدتی(3)؛ تبعیض های قومیتی و نژادی (4)و حتی تبعیض هایی منطقه ای(5)!
فشار فقر و بیکاری که کمر جامعه را خم کرده بود با لبخندهای تمسخرآمیز رییس جمهور در تلویزیون پاسخ داده می شد؛ همه شواهدی که زندگی را بر شما تباه کرده بودند به سادگی تکذیب می شدند؛ گوجه فرنگی گران نشده است! آمارهای اعتیاد از اساس دروغ هستند؛ زندانی سیاسی سیاه نمایی دشمنان است؛ تورم کاهش یافته؛ آزادترین کشور دنیا را داریم و حتی یک همجنس گرا هم در کشور وجود ندارد!
ایرانی نه تنها همه چیز را از دست و امیدهایش را بر باد رفته می دید، بلکه حتی فریادش را در گلو خفه می کرد. ایرانی پشیمان از انقلاب و سرخورده از اصلاحات دیگر هیچ روزنه امیدی برای تغییر نمی یافت؛ گویی همه باید بپذیرند که سرنوشت این کشور باقی ماندن در تباهی و پرداخت کفاره گناهانی است که نمی دانیم چه زمانی مرتکب شده ایم. دیگر نه امیدی به آینده خود داریم و نه حتی کورسویی در زندگی نسل های بعدی می بینیم. همه چیز از دست رفته و همه این را در سکوتی مبهم پذیرفته اند. ما همه «سیزیف» های زمانه خود شده ایم.
شاید کمی داستان سرایی و گسسته به نظر آید؛ شاید پراکندگی اش برقراری ارتباط آن با موضوع را دشوار کند، اما اینها تمام آن فکرهایی بود که هنگام بازگشت از استادیوم از ذهن من عبور می کرد؛ تمام این تصاویر را در چهره تک تک تماشاگرانی که به آرامی استادیوم را ترک می کردند می دیدم. به نظرم آمد همه این جمعیت به یک امید پا به استادیوم گذاشته بودند؛ همه خبر محکومیت این ملت را به مجازاتی ابدی شنیده اند و حتی باور کرده اند اما در اعماق وجودشان ناامیدانه در انتظار معجزه ای، در انتظار اتفاقی هرچند ساده هستند تا بار دیگر امید را به دلهایشان باز گرداند؛ تا بار دیگر به خود دلداری بدهند که خداوند با این کشور قهر نکرده؛ که اهورا مزدای ایرانیان سرزمینش را ترک نکرده است. حتی یک پیروزی ساده، حتی یک برد در زمین فوتبال می توانست تمامی سیاهی ها را، تمامی نحوستی که تک تک ما را در بر گرفته نابود کند؛ ما می توانستیم دوباره به پرواز در آییم؛ می توانستیم دوباره از یک کور سوی روشن شعله های فروزنده بیفروزیم و مشعل های امید بلند کنیم؛ ما همه آمده بودیم تا ببینیم این بار هم از خاکستر وطن ققنوسی جوان به پرواز در می آید؛ ما همه آمده بودیم تا باز هم نام ایران را پیروزی و سرفراز بر زبان بیاوریم، ما همه می خواستیم دوباره به وطن، نه، که به خودمان افتخار کنیم، بازیکنان ما آخرین لشکر از سربازان وطن بودند که به میدان درآمدند اما...
سکوت و آرامش تماشاگران در هنگام خروج از ورزشگاه برای من به منزله پذیرش نهایی یک خبر بد بود. خبری بسیار تلخ که مدت ها ناباورانه و ناامیدانه از پذیرش آن تفره رفته بودیم و به دنبال روزنه ای برای گریز از آن می گشتیم اما در نهایت همه پذیرفتیم که در برابر دست های پرقدرت تقدیر راهی جز تسلیم نداریم. آرام از استادیوم خارج شدیم تا در سکوت خود را برای زندگی در جامعه جدید آماده کنیم؛ جامعه تحقیر شده، تباه و بدون افتخار ایرانی.
پانویس:
1- به عنوان یک نمونه: سهمیه بندی جنسیتی
2- به عنوان دو نمونه: برخورد با دراویش و هموطنان بهایی
3- به عنوان یک نمونه: سهمیه 40 درصدی بسیج در کنکور
4- پیشتر در این مورد در همین وبلاگ نوشته بودم
5- به عنوان یک نمونه: سهمیه بندی مناطق در کنکور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر