فرهنگ عامه و سنتی ما به خودی خودش دنیایی بود؛ اقیانوسی که عمقش پیدا نمی شد؛ حال که درگیر مدرنیزاسیون هم شده دیگر واویلا! خاله باجی های چاقچور به سر «ژورنال پوش» شده اند و کربلایی های تسبیح به دست ذکر فینگلیش بلغور می کنند. حساب همان حساب است؛ فقط به جای «چرتکه» سر از «رایانه» درآورده! خوب و بدش بماند؛ دست کم تا دیروز این فرهنگ سنتی هرچه بود و هرچه نبود رک و راست بود؛ کسی از کسی ابایی نداشت که حرف را در لفافه بپیچد؛ رک و راست می دانستی حساب هرچیز حساب درهم و دینار است. مرد باید دستش به جیب خودش باشد که هیچ؛ سهم ده سر عایله را هم زیر متکا بگذارد تا لایق غلامی شود؛ زن هم که کنیز مادرزادی بود به قواره مطبخ؛ اگر بر و رویی و اسم و رسمی و هنر و ادبی داشت به قیمت فروخته می شد. هزار داد و دریغ از این هیولای هزار سر مدرنیته که به دشت سبز و خرم این سنت زد؛ نه همه را برچید و بلعید، و نه حرمت نگه داشت و به سلامت گذشت؛ هر سرش به سوراخی خزید و به هر سنتی سیخی فرو کرد و دست آخر هم همه را مثل سیب گاز زده دور انداخت.
حال دیگر فمنیسم آمده؛ برابری زن و مرد آمده؛ حق و حقوق آمده؛ سهم مشترک در زندگی آمده؛ هزار و یک چیز دیگر آمده؛ اما عجیب اینکه هیچ چیز همه نرفته! می گویند دیگر «کار شرع کار درهم و دینار نیست»! می گویم که بشنوید و باور نکنید. باز هم خوب و بدش بماند؛ اما این روزها هر حرفی را که بخواهی بزنی دیگر باید برایش به دنبال لحافی و لعابی بگردی، بپیچانی و رنگ و وارنگش کنی؛ متن همان متن است اما آنچنان مقدمه و مؤخره طویلی باید برایش بیابی که درونشان گم شود: البت که زن و مرد یکسانند؛ البت که سهم هردو در زندگی یکی است؛ البت که هر دو باید دوشادوش هم زحمت بکشند و ستون به سقف عمر مشترک بزنند؛ البت که اگر خوشی هست و اگر ناخوشی هر دو قسمت به برابر می شود و اگر شکستی هست و اگر پیروزی هر دو تقصیر به برابر؛ اما خوب؛ اگر مرد دستش به جیب خودش نباشد و خرج ده سر عایله زیر متکایش نباشد که آسمان جل است؛ عاطل و باطل است؛ بی قید و بی مسوولیت است؛ نه اینکه مادیات مهم باشد؛ این که دورانش گذشته؛ اما مرد نباید «پا در هوا» باشد؛ از هر عیبی می توان گذشت اما این مرد «پا در هوا» است! خوب، این یکی که پا در هوا از آب درآمد؛ آن یکی چطور؟ به هر حال همه چیز برابر بود دیگر؟ البت که برابر بود؛ اما خوب اگر دختر دستش به جیب خودش نرفت و خرج ده سر عایله زیر متکایش نبود، دست کم نجابت که دارد! ملاحت که دارد! آفتاب از چهره اش شرم دارد! هزار مشتری دم در ...
۱ نظر:
خیلی باحال بود آرمان..خیلی
سخن از دل و جان ما گفتی جانا
ایشالا همسرانی ثروتمتد و متمول گیر هر دومان بیاید تا با فراغ خاطر به زندگی مشغول شویم.
ارسال یک نظر