دوشنبه این هفته برای اولین بار در عمرم وارد تالار اصلی تیاتر شهر شدم. تیاتر را دیوانه وار دوست دارم اما کمتر فرصت دست می دهد تا به دیدن نمایشی بروم؛ اینبار یکی از دوستان لطف کرد و به زور هم که شده پای من را به تالار اصلی تیاتر شهر باز کرد. اعتراف می کنم که به محض ورود به سالن آنقدر هیجان زده بودم که کم مانده بود از خوشحالی شروع به بشکن زدن کنم؛ بجز دو تصویر همیشه حاضر در سالن های کشور که مانند مجسمه دق می مانند و از سالن ورزشی گرفته تا سینما و تیاتر در همه جا باید تحملشان کرد، همه چیز به نظرم با شکوه می آمد.
نیمی از اجرای نمایش گذشت تا من کم کم از این احساس شگفت انگیز خارج شده و متوجه شوم که اولین حضورم در تالار اصلی با دو مشکل اساسی رو به رو است. اولی مربوط به یک تصور شخصی بود که همیشه گمان می کردم اولین بار با یک شخص خاص وارد این تالار می شوم که چنین نشد، اما دومی به خود نمایش باز می گشت. یک نمایش نامه ضعیف با یک اجرای پر ایراد و کسل کننده، همه شیرینی های حضور در تالار را از بین برد. آمادئوس، قصد داشت تا مروری کوتاه باشد به زندگانی ولفگانگ آمادئوس موتزارت، اما به نظر من هیچ نکته قابل توجهی در این نمایش وجود نداشت که البته بازی های ضعیف و بی فراز و نشیب هم به این مسئله دامن زده بودند. تنها نکته امیدوار کننده در طول نمایش گوش دادن به چند سمفونی از جناب موتزارت، آن هم در تالار اصلی بود. به هر حال من نمی توانم تماشای این نمایش را به کسی توصیه کنم مگر برای پر شدن سالن ها و کمک به پیشرفت این هنر در کشور!
پی نوشت:
تصور کنید در حالی که شما تمام تلاش خود را انجام می دهید تا در ریز دیالوگ های نمایش دقت کنید و شاید نکته ای را دریابید، یک نفر پیدا می شود که وسط اجرا به ترک دیوار سالن هم عربده کشان می خندد به نحوی که حتی عکس العمل شگفت زده بازیگران را هم می توانید حس کنید؛ بعد از تیاتر با دوست همراه در این مورد خیلی صحبت کردیم، ایشان اعتقاد داشت آن فرد هم حق دارد که احساساتش را سرکوب نکند و آنها را بروز دهد؛ اما من هنوز نمی توانم قبول کنم که این احساسات آزار دهنده نیز بخشی از آزادی های شخصی ما هستند!
۱ نظر:
خوابیم و بیدار شهیدای شهر
ارسال یک نظر