کمدی و تراژدی می توانند دو روی یک سکه باشند؛ «اسب های پشت پنجره» با کارگردانی «روح الله جعفری» به خوبی چنین ادعایی را به اثبات می رساند.
نمایش روایت تراژدی بی پایان جنگ است؛ جنگی که در زمان و مکان نمی گنجد؛ دوست و دشمن نمی شناسد؛ هدف و انگیزه ای ندارد و تنها جنگ است؛ «جنگ، جنگ و دیگر هیچ»! اسب های پشت پنجره، آنگونه که «جعفری» به اجرا درآورده است یک کمدی است، یک کمدی تمام عیار، البته با یک تفاوت ساده: مخاطب باید تمامی خنده های خود را با گریه جایگزین کند!
فضای نمایش پیش از هر چیز با رنگ آمیزی دکور به مخاطب تحمیل می شود؛ دکور (تقریبا) سیاه و سفیدی که در ابتدای اجرا در برابر چشم مخاطب قرار می گیرد فضایی غم آلود و یا دست کم بی روحی را پدید می آورد که در آن خندیدن کمی سخت است و بیننده ناخودآگاه درمی یابد که شوخی های نمایش برای خنداندن او نیست؛ این تنها آخرین بیانی است که می توان (یا بهتر بگوییم شاید بتوان) با آن، تراژدی سرنوشت قربانیان جنگ را روایت کرد. قربانیانی که کارشان از گریه گذشته و در سوگ سرنوشت تیره خود تنها باید پوزخندهایی زهرآگین به لب بنشانند. فضای محدود صحنه، که به لطف جابجایی دیوارها، پرده به پرده نیز محدودتر و محدودتر می شود، با رنگ آمیزی کدر و بی روحش به خوبی می تواند ترسیمی از فضای ذهنی هر یک از قربانیانی باشد که نمایش، داستان آنان را روایت می کند. دست آخر و در آخرین پرده نیز دریچه های بی شمار دیوارهای به هم نزدیک شده، یکی پس از دیگری باز می شوند و از پس هر کدام یک پوتین نظامی نمایان می شود تا با چشم خود ببینیم که دنیای بازماندگان جنگ، سرسامی است در میان خاطرات به جای مانده از کشته شدگان آن.
هرچند عنصر رنگ در طراحی صحنه به ایجاد فضای مناسب نمایش کمک بسیاری کرده، با این حال کارگردان برای رسیدن به مقصود به این وسیله اکتفا نکرده است. مارش؛ سرود؛ ریتم؛ تلاطم؛ هیاهو؛ انفجار؛ میدان نبرد سرشار از صداها است پس روایت آن نیز نباید در سکوت به اجرا درآید؛ موزیک؛ مارشی نظامی که شما را با خود همراه می کند؛ ریتمی که ضرباهنگ نمایش را به تبعیت از خود وادار می دارد و دست پنهانی که پاهای بیننده را نیز از اختیارش خارج می کند؛ موزیک نواخته می شود؛ از همان ابتدای نمایش؛ اما به مرور اوج می گیرد و کار را به آنجا می رساند که در پایان پرده آخر بیننده ناخودآگاه با آن همراه می شود؛ مخاطب در فضایی قرار می گیرد که حتی می تواند جای خود را در صف سربازانی که رژه می روند تصور کند؛ پس همراه می شود و تمام تلاش خود را به کار می برد که نظم رژه را بر هم نزند؛ هر چند نیازی به تلاش نیست؛ این مخاطب نیست که به حرکت درآمده است؛ این مارش جنگ است که او را بیخود کرده و به حرکت واداشته است؛ پس تمردی در کار نیست؛ صحنه نبرد جای تمرد نیست؛ همراه شوید؛ همراه می شوید؛ به صدای طبل؛ یک دو سه چهار؛ یک دو سه چهار؛ یک دو سه ... و ناگهان سکوت؛ سکوت و سیاهی؛ شاید شبیه مرگ؛ مرگی ناخوانده و بی خبر؛ مرگی آنی؛ شبیه مرگ سربازی در میدان نبرد.
اسب های پشت پنجره روایت سربازانی که در میدان نبرد کشته می شوند نیست؛ تراژدی، داستان غم های بی پایانی است که یک قدم آنسوتر، بازماندگان سربازان جنگ را گرفتار می سازد. روایت، روایت رویاهای بر باد رفته مادری است که برای پسرش در سر پرورانده بود؛ داستان، داستان روزگار تیره دختری است که در اوج جوانی باید به پای پدر نیمه مجنونی بسوزد که هنوز هم مدال های افتخار جنگ را از سینه اش جدا نکرده؛ و سرگذشت، سرگذشت همسری است که معشوق خود را در هیبت یک ماشین نظامی بدون روح می یابد و در نهایت نیز سوگوار مرگش می شود. مادرها، دخترها و معشوقه ها، قربانیان خاموش تراژدی جنگ هستند که اسب های پنجره نگاه خود را بر روی آنها متمرکز کرده بود.
در کل تمام احساس شخصی خود را از نمایش می توانم در دو حس متضاد خلاصه کنم: «لذت بردم» و «افسوس خوردم». لذت بردم از طراحی صحنه، از موسیقی کم نظیری که گویی در عمق نمایش فرو رفته بود و در نهایت از اجراهای خوبی که در دو پرده اول دیدم. اما افسوس خوردم از پرده سوم نمایش که از نگاه من به وصله ای ناجور شباهت داشت. دیدگاه متفاوتی که در دوپرده اول به نمایش گذاشته شده بود در پرده سوم نادیده گرفته شد و نمایش ناگهان به ورطه شعارزدگی های مرسوم در حوزه جنگ سقوط کرد. هرقدر در دو پرده اول از پرداختن به خود جنگ پرهیز شده بود و بدون هیچ قضاوتی در مورد جنگ و حتی شرکت کنندگان در آن، تنها و تنها به سرنوشت قربانیان پرداخته شده بود، در پرده سوم ناگهان نگاهی ایدئولوژیک بر فضا حاکم شد. نگاهی که اصرار داشت به مخاطب تحمیل کند چه اندیشه های دگمی پدید آورنده جنگ ها هستند؛ تاکید داشت که به مخاطب بقبولاند شرکت کنندگان در جنگ لزوما انسان هایی تهی شده از اختیار و تفکر هستند و همگی تحت شست و شوهای مغزی قرار گرفته، مسخ نبرد و خون ریزی شده اند؛ شعارهایی نظیر «خداوند همیشه با ما است» یا «ما جهان را تغییر خواهیم داد» به صورتی مسلسل وار از دهان سرباز بازگشته به خانه خارج می شد و ضرباتی کاری به احساسی وارد می کرد که دو پرده پیشین به زحمت در بیننده پدید آورده بودند. در کل گمان می کنم می توان ادعا کرد که کارگردان، در طراحی پرده سوم، از روح حاکم بر دو پرده اول نمایش فاصله گرفته و خطی را که از ابتدا و به زیبایی دنبال کرده است نادیده می گیرد.
پی نوشت:
چقدر بازی «مژگان خالقی» را دوست دارم! یاد اجرای تک نفره «بچه کشی» افتادم.
پیش از این همین نمایش نامه را به کارگردانی «برکه فروتن» در «خانه کوچک نمایش» دیده بودم. زمانی که در مورد اجرای آن نمایش می نوشتم به هیچ وجه متوجه نبودم که در پرده سوم چه هدیه گرانبهایی به من تقدیم شده است. در آن اجرا، پرده سوم در سکوت کامل «هانس» (سرباز بازگشته از جنگ) برگزار شد و تمام بار توجه بر روی همسر وی متمرکز شد؛ این دقیقا همان انتظاری بود که من از این پرده داشتم تا آن را در پیوند کامل با دو پرده اول بدانم.
نگاهی دیگر به نمایش را از اینجا بخوانید و مجموعه ای از تصاویر آن را از اینجا ببینید.
این وبلاگ به آدرس جدیدی منتقل شده است. لطفا از این پس به دیوانه سرای جدید مراجعه کنید. این آدرس احتمالا تنها تا پایان همین هفته به روز می شود.
تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر