مجتبی سمیع نژاد خطاب به «رییس جمهور موسوی» نامه ای نوشته است. نامه مجتبی از نگاه من درد دل بسیاری از حامیان و فعالان جنبش سبز است که در قالب پرسشی انتقادی مطرح شده. از آنجا که هم به اهمیت موضوع این نامه باور دارم و هم شیوه بیان آن را کاملا منصفانه و اصولی می دانم، از نگاه خود پاسخی برای این دغدغه می نویسم؛ شاید گسترش این بحث و ورود دیگر دوستان به آن برای همه ما مفید باشد.
بدون مقدمه می گویم که از نگاه من موسوی رهبر جنبش سبز نیست؛ در واقع نه منصفانه است و نه واقع بینانه که رهبری جنبشی چنین فراگیر و مدرن را در یک فرد خلاصه کنیم. در عین حال نباید فراموش کرد که شخص موسوی نیز چنین دیدگاهی ندارد و بارها بر این مسئله تاکید کرده؛ در واقع تکرار امضاهایی نظیر «برادر شما» در پایان بیانیه های موسوی تلاشی است برای جلوگیری از همه گیر شدن اصطلاح «رهبری» جنبش. اما من به این هم باور دارم که موسوی بهترین «نقطه تعادل» جنبش سبز است. جنبشی که از پایین ترین اقشار جامعه ایرانی گرفته تا ثروت مندترین آنها، از مذهبی ترین لایه های جامعه سنتی گرفته تا مدرن ترین بخش های آن را شامل می شود و نه تنها جمهوری خواهان، که حتی سلطنت طلب ها و مجاهدین را هم تا حدودی با خود همراه ساخته است. موسوی خود در این باره می گوید: «اتخاذ رویکردی اجتماعی (و نه صرفاً حکومتی) برای حل مسئله به ضرورتی اجتنابناپذیر تبدیل شده است... اساس چنین رویکرد متفاوتی، پذیرش واقعیت تعدد و تنوع باورها و نگرشهای موجود در خانواده بزرگ، باستانی و خداجوی ایران زمین است»(1).
می دانیم هر کلامی که از دهان موسوی خارج شود و یا هر نامه ای که به نام وی منتشر شود زیر ذره بین میلیون ها نگاه کنجکاو قرار می گیرد. هر کس می خواهد پاسخ خود را از میان واژه های میرحسین بیاید؛ یکی هنوز تردید دارد به جنبش سبز بپیوندد یا نه؛ دیگری مشتاق است تا هرچه سریع تر جنبش به پیروزی نهایی دست یابد؛ بسیاری داغ دار شده اند و انتظار دارند تا از میان کلام موسوی برای خود تسکینی بیابند و گروهی حق خود را از دست رفته می دانند و امیدوارند موسوی دهانی باشد برای فریادهای خفه شده آنها؛ از همه این ها گذشته؛ بسیاری نیز منتظرند تا از لا به لای کلام موسوی مطلبی و دست مایه ای جهت تخریب وی و یا کلیت جنبش سبز بیابند. در مرحله ای که ما قرار داریم دیگر اهمیتی ندارد که کدام یک از این گروه ها در اکثریت هستند؛ دیگر مهم نیست که چه کسانی از ابتدا با جنبش سبز همراه بودند و یا چه کسانی بیشترین هزینه را برای پیشرفت جنبش پرداخت کرده اند؛ تمامی ایرانیان برای موسوی مخاطبان یکسانی هستند چرا که او به درستی اعتقاد دارد: «ما اگر صرفاً در یک انتخابات شرکت کرده بودیم برخورداری از حمایت اکثریت مردم برایمان کافی بود. اما در یک حرکت عظیم اجتماعی، اکثریت تنها زمانی به پیروزی میرسد که به اجماع نزدیک شود و آن گاه از مشروعیتی غیرقابلمقاومت برخوردار خواهد شد که توجه خود را نسبت به دغدغهها و حقوق کسانی که امروز یا فردا ممکن است متفاوت با او بیندیشند و در اقلیت قرار گیرند به اثبات برساند».
از نگاه من مسئله این نیست که در تعریف ذات این جنبش از چه واژه هایی استفاده کنیم؛ من باور دارم که اگر به واقع ما ذات جنبش را حرکتی دموکراتیک و آزادی خواهانه می دانیم نباید در بند واژگان قرار گیریم، بلکه باید در عمل چنین آرمان های ارزشمندی را به اجرا بگذاریم. جدال های دایم بر سر نام ها و الفاظ نتیجه ای جز تفرقه و تحلیل جنبش ندارد، حال آنکه تنها راه بقا و دوام جنبش ما حفظ اتحاد کنونی و تلاش برای جذب روز افزون اقشار دیگر اجتماع است. از نگاه من بحث و جدل بر سر شعار «استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی» امروز هیچ معنایی ندارد؛ جدایی دین از عرصه حکومت قطعا خواسته من هم هست اما من این خواسته را با محمود احمدی نژاد یا سیدعلی خامنه ای مطرح نخواهم کرد؛ من این خواسته را برای تصمیم گیری در دولت آینده نگاه خواهم داشت؛ زمانی که در حکومت آینده احزاب بار دیگر شکل بگیرند من به حزبی خواهم پیوست که به جدایی دین و حکومت اعتقاد داشته باشد؛ اما نه جنبش سبز ما یک حزب سیاسی است و نه ما در حال قانون نویسی برای حکومت آینده؛ باز هم به تعبیر میرحسین اشاره می کنم که «در یک حزب تأکید بر بیشترین همفکری و وحدت حداکثری در عقاید است، حال آن که راه ما به عنوان مسیری که تجدید و تقويت هويت ملی را هدف گرفته، بر وحدت حول حداقل نکات مشترک تکیه میکند؛ مجموعهای پیاممحور و متشکل از تمامی سازوکارهای مدنی کوچک و بزرگ که در مسیر خود هدفی مشترک را انتخاب کردهاند».
میرحسین ویژگی های این «حداقل نکات مشترک» را نیز به خوبی تشریح کرده است: «تعادل طلايي ويژگي مهم اين شعار و آرمان است، به صورتي كه اگر بر آن بيفزاييم چه بسا كساني كه نتوانند يا نخواهند با آن همصدا شوند، و اگر از آن بكاهيم چه بسا قشرهايي كه اميدهاي خود را در آن نيابند». من چنین تعبیری را دلیلی دیگر بر مدعای خود می دانم؛ ادعایی که میرحسین را نقطه تعادل جنبش می خواند: او آنچنان پیشرو است که جامعه سنتی از همراهیش بیم و هراسی نداشته باشد و در عین حال آنچنان محافظه کار است که نیروهای مدرن و پیشتاز را از خود ناامید نکند. در چنین شرایطی، ما (من و هر کسی که مانند من ادعا می کند آرمان هایی مدرن و دموکراتیک دارد) حق نداریم از موسوی انتظار داشته باشیم یک شبه تمامی چهارچوب هایی را که تاکنون به آنها اظهار وفاداری کرده است متلاشی کند. اساسا میرحسین پیش از انتخابات توانست با شعارهایی نظیر «بازگشت به آرمان های انقلاب» و یا «احیای دوباره قانون اساسی» جنبش سبز خود را پایه ریزی کند و به اعتراف هر ناظر منصفی بیشترین آرای انتخابات را به خود اختصاص دهد؛ حال و در شرایطی دشوارتر که وی و همه فعالان جنبش سبز نیازمند پیوستن نیروهای جدید به این جنبش هستند چگونه می توان از موسوی انتظار داشت که به زیرساخت های جنبش سبز پشت پا بزند؟ آیا اگر طیف مدعی روشنفکری جنبش توانایی درک شرایط و تطبیق دادن خود با آن را نداشته باشد، می توانیم از طیف سنتی تر و یا کم سوادتر توقع داشته باشیم چنین کاری کند؟ اگر در پاسخ به این پرسش مردد هستید اجازه بدهید باز هم پاسخ میرحسین به آن را با هم مرور کنیم: «نمیتوان از جامعهای که بخش قابل توجهی از آن دچار جبر نان و از تأمین نیازها اولیه خود ناتوان است انتظار مشارکت گسترده در فرآیند توسعه سیاسی را داشت».
در نهایت تنها به تکرار تاکیدگونه بر این واقعیت آشکار می پردازم که اگر قرار بود موسوی زیر بار حکومت ولایی و یا جمهوری اسلامی (با تعبیر و تعریفی که همه ما به خوبی شناخته ایم) برود، هیچ گاه در 22خرداد ماه 88 کودتایی رخ نمی داد. موسوی مردی است که اعتقاد دارد «در قانون اساسی برای اداره برخی از شئون کشور راهکارهایی ارائه شده است که شاید زمانی پاسخگوی مقتضیات جامعه و جهان ما نباشد» و روشنفکری آزادی خواه است که باور دارد «جامعهای که از آزادیها و آگاهیهای اساسی محروم شود در تأمین معیشتی که لیاقت آن را دارد نیز درمیماند و حتی در عهد درآمدهای افسانهای، به پیشرفتی بیشتر از صدقهپروری و واگذار کردن اختیار بازار و اقتصاد ملی خود به بیگانگان نائل نمیشود». در عین حال نیز او فردی است با یکی از دشوارترین مسوولیت های تارخی کشور ما؛ مسوولیت به سرانجام رساندن بیش از یک قرن جنبش دموکراسی خواهی در ایران. البته این مسوولیت تنها شامل حال موسوی نیست، بلکه تک تک ما را در بر می گیرد و از همین رو است که من باور دارم هر یک از ما نیز باید به مانند میرحسین تلاش کنیم تا خواسته ها و آرمان های خود را در ظرف امکان شرایط اجتماعی جامعه خود قرار دهیم؛ این به هیچ وجه به معنای کوتاه آمدن از آنچه بدان باور داریم نیست، بلکه تنها به معنای تلاش برای برداشتن گام هایی متناسب برای «آهسته و پیوسته» رفتن است.
پی نوشت:
1) تمامی نقل قول های موسوی از بیانیه شماره 11 وی گرفته شده است.
پیش از این نیز در چند پست در مورد بیانیه شماره 11 نوشته بودم. گمان می کنم مرور چندین باره این بیانیه هر ابهامی را در مورد عملکرد موسوی از میان بر می دارد و بهترین پاسخ به پرسش چه باید کرد؟ را پیش روی ما قرار می دهد.
* مشکل فیلترینگ جمهوری اسلامی کم بود، حالا Blogger هم گیر داده که این وبلاگ غیرمجاز است! به قول معروف:
نه در مسجد گذارندم که رندی . . . . نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است . . . غریبم، سائلم، آن ره کدام است؟
تنها با یک کلیک به عضویت «مجمع دیوانگان» درآیید
۱ نظر:
دلی که غیب نمایست و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
ارسال یک نظر