«ناتور دشت» را شنیدم؛ احساس جالبی است که آدم در مورد کتاب به جای فعل «خواندن» از «شنیدن» استفاده کند. اما از آن جالب تر واقعا همان شنیدن کتاب است. شاید لازم باشد که کتاب را یک بار هم بخوانم به ویژه به این دلیل که روایت ماندانا هرچند بسیار جذاب و شیوا بود اما با لحنی شکسته ادا شد و من هنوز نمی دانم که آیا این لحن مربوط به خود کتاب بود یا سلیقه راوی. به هر حال برای ما که یک عمر عادت کرده ایم کتاب ها را با صدایی گنگ و غریب از اعماق وجود بخوانیم عادت کردن به شنیدن یک کتاب با صدای یک نفر دیگر کمی سخت است.
در مورد خود کتاب هم صحبت کردن برایم کمی سخت است، معمولا عادت دارم در مورد هر کتابی که می خوانم ساعت ها صحبت کنم، جدا از اینکه مدتی است برای این کار هم صحبتی ندارم، گمان می کنم در مورد ناتور دشت هم نمی توانم چیز خاصی بگویم بجز اینکه احساس می کردم روایت داستان می تواند حاصل جمع شدن روزنوشت های شخصیت اصلی باشد، روزنوشت هایی که شباهت عجیبی به روزنوشت های خودم داشت، با این تفاوت کوچک که روزنوشت های من را هیچ گاه هیچ کس نخواهد خواند، هیچ کس و هیچ کس.
پی نوشت:
در هنگام شنیدن کتاب یک اتفاق بسیار عجیب برایم افتاد که باور کردنش کمی سخت است، به همین دلیل برای عرضه نسخه باور پذیر این خاطره نیازمند کمی تحقیقات روانشناسی هستم. گمان می کنم زیاد طول نکشد، همین روزها منتشرش می کنم.
چقدر احساس این جمله از کتاب برایم آشنا بود: «قول می دم زمستون ها هیزم ها رو من بشکنم».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر