«به منزل تازه ای در این سفر رسیده ایم، در زیر ضربه های سنگین ترین حرف های صمیمانه ای که به او زده ام در هم شکسته است و خورد شده است. گوشه ای از طرح مبهم و شگفتی را که او در محراب خیالم دارد، گوشه ای از تصویر او را که در چشم من است به خودش نشان دادم و ناگهان پریشان شد، «این منم؟ ان تصویر کیست؟ تصویر من؟ باور نمی کنم، راستی بگویید با کی سخن می گویید؟ از چه کسی سخن می گویید؟ من؟ راستی با منید؟...»
چه خوب، خودم را موفق احساس می کنم، او همیشه باید احساس کند که کوچکتر از تصویری است که از او در من است، باید بیند که او را بزرگتر از او می بینم، بدین طریق است که او همچون بچه کبوتری در زیر انگشت نوازش های من، خاموش و رام، گردنش را در زیر پرهای شانه هایش فرو خواهد برد و چشم هایش را از تسلیم و لذت فرو خواهد بست و به زمزمه های مهربان من که از پروازهای بلند و پرشکوه آینده اش در آسمان آبی دنیای دیگری که دارم بر او فرو می خوانم گوش فرا خواهد داد و بدین گونه برای پروازهای دشوار و عزیزی که بی صبرانه در انتظار آنم، آماده خواهد شد، پر و بالهای رنگین و جوانش نیرو خواهد گرفت و همراه این عقاب پیر از زمین برخواهد خواست و بال در بال هم سینه آسمان های ولایت جان را خواهند شکافت و از چشم تنگ بین افق های کوتاه و نزدیک این عالم ناپدید خواهند شد.
این عقاب پیر این آسمان ها را همه رفته است، کوه ها و دشت ها و صحراهای آن را همه خوب می شناسد، با راه ها و بیراهه های آن بالا بیشتر از راه ها و بیراهه های این زمین آشنا است. اینها را همه تنها و خاموش پیموده است، آسمان ها را همه تنها و خاموش پریده است و اکنون نمی دانی با چه شوق و امیدی چشم به این باز خوشرنگ و خوب نژادی که به آشیانه او پناه آورده دوخته است و هر لحظه بزرگ شدن و پر گرفتن او را بی تابانه می نگرد و آرزوی روزی که او برای آغاز این سفر مهیا شود چشم های نیمه باز و افسرده اش را باز و بی قرار گرده است، آشیانه سرد و تیره اش را گرما و حیات بخشیده است و نمی دانی با چه مهربانی پدرانه ای به این باز جوان نوپروازی که هر لحظه بزرگتر و زیباتر می روید می نگرد و از شوق گشتن آسمان ها و پریدن دنیاهای ناپیدای دیگری که او خوب می شناسد چگونه بال های بزرگ و پیرش را می گشاید و گاه از بی صبری به زمین می زند و چنان بی تابانه و سخت که این خویشاوند کوچک و ساده خویش را که به انتظار نوازشی و آب و دانه ای سر پیش او آورده و دهانش را باز کرده است می آزارد، حق هم دارد، او نمی داند در دل این عقاب پیر اکنون چه نی گذرد؟ نمی داند که در چهره این باز جوان چه می بیند؟ نمی داند که او چه سفرهای زیادی را تنها رفته و باز گشته است، نمی داند که او چه ها دیده و هیچ گاه دم نزده است، نمی داند که آینده در چشم های او چه بیم ها و امیدهایی می ریزد، او هیچ چیز نمی داند، تنها احساس می کند که به آشیانه یک عقاب پیر پناه آورده است و تنها احساس می کند که دارد رشد می کند و همین و دیگر هیچ چیز نمی فهمد، و هر روز که چیزهای تازه می فهمد همه چیز برایش مجهول تر و پیچیده تر می شود، هرچه بالاتر می رود تزلزل سقوط در دلش هول انگیزتر می گردد، حق هم دارد! او هر کار می کند حق با او است، هرگاه مرا به خشم می آورد حق با او است، هرگاه از من به خشم می آید باز هم حق با او است، او هنوز هیچ نمی داند، دنیای معصوم و آرام و کوچک و زیبا و شسته ای که دارد همه حق ها را به او می دهد، اما هر روز که می گذرد از حقی محروم می گردد، روزی که برای آغاز آن پرواز بزرگ آماده شد دیگر جز بال در بال این عقاب سپردن و به هر جا که او می کشاندش پریدن، هیچ حقی برایش برجا نخواهد ماند.
هرگاه او را دیگر در هر لغزش نبخشم باید بداند که دیگر از همه حق هایش محروم شده است، دیگر دوران بلوغ او فرا رسیده است. همچون مرغی که جوجه اش را پس از ماه ها ناز و نوازش و دلسوزی و بخشش و راه بردن و آب و دانه دادن و پرواز یاد دادن هنگامی که می بیند آن لحظه فرا رسیده است که دیگر مهر مادری پایان می گیرد، دیگر هیچ چیز را از جوجه تحمل نمی کند، دیگر او را هرگز نمی بخشد، او را که هنوز به دنبال مادر می دود و چشم مهر و نوازش از او دارد با منقارهای خشم آلود و مصمم می راند؛ دیروز من هم بر این جوجه ای که امید بسایر به پروازهایش بسته ام منقاری زدم تا از خود برانمش اما تحمل نکرد، نفهمید، او هنوز معنی این نوع منقار زدن را نمی فهمد، احساس کردم که هنوز هنگام آن فرا نرسیده است، شتاب من در فرا رسیدن این هنگام شورانگیز مرا وا داشت که پیش از آنکه روز موعود رسیده باشد او را رماندم، منقار زدم اما به زودی احساس کردم که هنوز زود است...»
* دکتر علی شریعتی
جلد اول: «22فروردین ماه سال دوم میلادی»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر